دیشب ریحانه نفسمو خوابوندم ولی قند عسل هنوز بیدار بود جلوی نیم پله اشپزخونه نشسته بودم و طاها بازی میکرد طبق معمول از نیم پله اشپزخونه امد پایین بیاد ولی باسر امد و بینی اش خون امد چه گریه ای میکرد منم شروع کردم به اروم کردنش .بابا با صدای گریه اش بیدار شد و پرسید چی شده گفتم هیچی بخواب . اگه میگفتم هول میکرد خودمم خیلی ترسیدم بینی اش را پاک کردم و ارومش کردم و خوابوندمش. صبح یه سرچی تو نت زدم و خیالم راحت شد بابا هم بیدار شد ماجرا رو بهش گفتم. گفت دماغش ضربه خورده حتما ولی من مصر بودم بینی اش نخورد کله اش فقط ضرب دید. خلاصه این پیشامد بینهایت بد بود. خدا برای هیچ مادری نیاره. ...